سفارش تبلیغ
صبا ویژن
راه تکامل
دلها زنگاری چون زنگار مس دارند، پس آنها را با استغفار جلا دهید [امام صادق علیه السلام]
 
 

بسم رب الشهداء و الصدیقین

گزارش لحظاتی کوتاه از سفر به جبهه های غرب:

از کاوه وهمرزمانش شروع شد. طلبیده بودنمان و ما نمی دانستیم چه کرده ایم که لایق این سفر شده ایم.انتخاب شده بودیم که به محضرشان برسیم. سفر آغاز کردیم با نام کاروان سیاحت غرب که سیاحت قلب را یادآور بود و سیاحت ما می توانست مسیرمان را در سیاحت قلب تعیین کند.

مشتاقانه انتظار میزبانیشان را می کشیدیم. راویان برایمان گفتند.ازروح بلندشان،از رشادتهاشان، از خلوصشان،از تسلیم مطلق بودنشان و گفتندو گفتند و ما گوش جان سپرده بودیم که راه را بیابیم.

به مهاباد رسیدیم. شهری که در آن هنگامه نماد تمام نامردیهای عالم بود. آنجا که می گفتند پایگاه اصلی ضدانقلابیون بوده و وحشیانه سر از تنهای رزمندگانمان جدا می کردند اما این بزرگ مردان تاریخ لحظه ای تردید به خود راه نداده و ایستادند.سوختیم از عمق وجودمان و از مسیح کردستان شهید بروجردی شنیدیم که با دم مسیحاییش آن خاک مرده را زنده کرده بود. پاکش کرده بود با قافله سالارمان.

راه را پیش گرفتیم به دیار مردمان به ناحق به خون کشیده شده،سردشت.

ویادمان یاران دیرینمان در چند کیلومتری سردشت. اما انگار می خواستند بیازمایندمان که هنوز شوق دیدار یار باقی ست یا باز اسیر خاک شده ایم.اتوبوس ها ازحرکت ایستادند و ما پای پیاده به حضور طلبیده شدیم که مگر نه این است که با زخم تیشه ای سخت تندیسی زیبا مهیا می شود و شهدا می خواستند که بسازندمان تا زیبا به پیشگاهشان برسیم.

روی سنگلاخها نشستیم و باز تلنگری آتشمان زد که ما به غنیمت خواری آمده ایم! ما هیچ نکرده ایم برای یار حال آنکه او از خود گذشته است. که ما قدمی برنداشته ایم و او جانانه گام نهاده است. نفس کشیدن در آن هوای رهیده از چنگالهای بی شرمان برایمان سخت شده بود.آری به یاد آوردیم که عهدمان را شکسته بودیم و فراموششان کرده بودیم اما این بزرگ مردان باز هم جوان مردی کرده بودند و رهایمان نکرده بودند.

هرجا می نگریستیم نوشته شده بود:"شهدا شرمنده ایم" و من از سستیهایم، از هرزه گوییهایم، از کم کاریهایم، از کاهلیهایم، از غرورم، از بیهوده عمر گذراندم شرمنده شده بودم.

و حاج عمران. باورم نمی شد.بی صبرانه انتظارش را می کشیدم. به دنبال آشنای غریبم می گشتم. می خواستم از دردهای دلم بگویم. نشانه می خواستم. قدم که برمی داشتم احساس می کردم پا جای پای او می گذارم. او که فرمانده اش قافله سالارمان بود.شهید محمود کاوه. حضورشان را حس می کردم. پای یادبود شهید کاوه نشستم. عقده ها گشودم.عقده ها گشودند و باز "شهدا شرمنده ایم". چه سخن دلنشینی از زبان یادگار جبهه:"محمود جان ببین که همشهریانت آمده اند. از سرزمین ضامن آهو،خوب پذیراییشان کن"

دلهایمان پر کشیده بود به آن سوی صفر مرزی. به مرز عاشقی و عاشق کشی. به همانجا که شهیدانمان به تک تک نامهای شورانگیزش، به حسینش(ع)، به علمدارش، به زینبش، به علی اکبرش، به علی اصغرش، به رقیه اش و به هفتادو دوتنش اقتدا کرده بودند. همانجا که یاران دیرینمان شهد شهادت را به عشق آنجا نوشیده بودند. لبان خشکیدیشان نشان از لبان تشنه مقتدایشان می داد.

و اینک این ماییم و این روح بلند شهیدانمان. این ماییم و شرمساری بی انتها و این ماییم و خدای عاشقان. بیایید عهدی ببندیم. بیایید کاری کنیم. نگذاریم خونشان پایمال شود.

والسلام

 


مریم وظیفه دوست ::: دوشنبه 86/7/2::: ساعت 10:25 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید کل : 7268
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
راه تکامل
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت